راوی:
در سنهی چهل و نهم هجرت، هنگام شهادت امام حسن مجتبی (ع)، دیگر رؤیای صادقهی پیامبر صدق بهتمامی
تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی کرسی خلافت انسان کامل، اریکهای بود که بوزینگان بر آن بالا و پایین میرفتند.(1) روز بعثت به شام هزار ماههی سلطنت بنیامیه پایان میگرفت و غشوهی تاریک شب، پهنهای بود تا نور اختران امامت را ظاهر کند، و این است رسم جهان: روز به شب میرسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب میرساند!
بخوان قل اعوذ بربالفلق، که این سرخی از خون فرزند رسول خدا، حسین بن علی (ع) رنگ گرفته است، و امام حسن مجتبی نیز با زهری به شهادت رسید که از انبان دغلبازی معاویة بن ابیسفیان بیرون آمده بود، اگرچه با دست «جعده» دختر «اشعث بن قیس».
آه از شفقی که روز را به شب میرساند و آه از دهر آنگاه که بر مراد سِفلگان میچرخد!
نیم قرنی بیش از حجةالوداع نگذشته است و هستند هنوز دهها تن از صحابهای که در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیدهاند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه...
اما چشمهها کور شدهاند و آینهها را غبار گرفته است. بادهای مسموم نهالها را شکستهاند و شکوفهها را فرو ریختهاند و آتش صاعقه را در همهی وسعت بیشهزار گستردهاند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی که آسمان را از چشم زمین پوشانده... و دشت، جولانگاه گرگهای گرسنهای است که رمه را بیچوپان یافتهاند.
عجب تمثیلی است این که علی مولود کعبه است... یعنی باطن قبله را در امام پیدا کن! اما ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگهایش را میپرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از کرسی خلافت انسان کامل تختی برای پادشاهی خود ساختهاند.
نیم قرنی بیش از حجةالوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته، آتش جاهلیت که در زیر خاکستر ظواهر پنهان مانده بود بار دیگر زبانه کشید و جنات بهشتی لاالهالاالله را در خود سوزاند.
جسم بیروح جمعه و جماعت همهی آن چیزی بود که از حقیقتِ دین بر جای مانده بود، اگرچه امام جماعت این مساجد «ولید»، برادر مادری خلیفهی سوم باشد که از جانب وی حاکم کوفه بود؛ بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح را سه رکعت بخواند و سپس به مردم بگوید: «اگر میخواهید رکعتی چند نیز بر آن بیفزایم!»... اما عدالت که باطن شریعت است و زمین و زمان بدان پا برجاست، گوشهی انزوا گرفته باشد. نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند و تاریکی را پرستش کنند!
آنگاه که دنیاپرستانِ کور والی حکومت اسلام شوند، کار بدینجا میرسد که در مسجدهایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراستهاند، در تعقیب فرایض، علی را دشنام میدهند؛ و این رسم فریبکاران است: نام محمد را بر مأذنهها میبرند، اما جان او را که علی است، دشنام میدهند.
تقدیر اینچنین رفته بود که شب حاکمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد.
جاهلیت بلد میتی است که در خاک آن جز شجرهی زقوم ریشه نمیگیرد. اگر نبود کویر مردهی دلهای جاهلی، شجرهی خبیثهی امویان کجا میتوانست سایهی جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعهی اسلام بگستراند؟
جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بتپرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد، چه سود که بر زبان لاالهالاالله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها میکند و خانهی کعبه را عوض از صنمی سنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند...
آیا فرزندان ابوسفیان که بهحقیقت ایمان نیاورده بودند، همواره فرصتی میجستند که انتقام «بدر» را از تیرهی بنیهاشم باز ستانند؟ اگر اینچنین باشد، چه زود آن فرصت به دست آمد!
آیا خلافت، مسند خلیفةاللهی انسان کامل است در خدمت اقامهی عدل و استقرار حق، یا اریکهی قدرت دنیاپرستان دغلباز است که چون میراثی از پدران به فرزندان منتقل شود؟ چه رفته بود بر امت محمد (ص) که نیم قرن بعد از رحلت او، زنازادهی دغلباز ملحدی چون یزید بن معاویه بر آنان حاکم شود؟ مگر نه اینکه خدا فرموده است: ان الله لا یغیرما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم(2)؟ چه بود آن تغییر انفُسی که این امت را سزاوار چنین فرجامی ساخته بود؟... معاویة بن ابیسفیان که این رجعت انفسی را با عقل شیطانی خویش بهخوبی دریافته بود، آنچه را که در نهان داشت آشکار کرد و یزید را به جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولانگاه کفتارها و لاشخورهای مردهخوار، سخنی به اعتراض بر نخاست.
اینجا دیگر سخن از خلیفةاللهی و حکومت عدل نیست، سخن از شیخوخیت موروثی قبیلهای است که بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد میرسد. از کوخ کاهگلی پیامبر اکرم (ص) تا کاخ خضرای معاویه، از دنیا تا آخرت فاصله بود... با اینهمه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفهی بنیساعده، این بدعت تازه پدید نمیآمد، کار هرگز بدانجا نمیرسید که خورشید تاریخ در شفق سرخ عاشورا غروب کند و خون خدا بریزد... اما دل به تقدیر بسپار که رسم جهان این است! ساحل را دیدهای که چگونه در آیینهی آب، وارونه انعکاس یافته است؟ سرّ آنکه دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است که دنیا وارونهی آخرت است.
عجبا! «مروان بن حکم بن عاص» که پیامبر خدا دربارهی پدرش فرموده بود: لعنک الله و لعن ما فی صلبک(3) ـ لعنت خدا بر تو و آن که در صلب توست _ اکنون به امر معاویه از مردم مدینه برای یزید بیعت میگیرد. عجبا، کار امت محمد به کجا کشیده است!
مروان بن حکم بهدروغ میگوید: «معاویه در این کار بر سنت ابوبکر رفته است» و تنها واکنشی که این سخن در مسجد مدینه برمیانگیزد این است که «عبدالرحمن بن ابیبکر» فریاد میکند: «دروغ میگویی! ابوبکر فرزندان و خویشاوندان خود را کنار گذاشت و مردی از بنیعدی را به زمامداری مسلمانان برگزید.»... و دیگر هیچ. مروان بن حکم در برابر این سخن چه بگوید؟
مورخی که این سخن را از او نقل کردهایم نوشته است:
نه عجب اگر مروان بن حکم بن عاص در آنچنان جمعی دروغی اینچنین بگوید، چرا که در آن روز چهل سال بیش، از مرگ ابوبکر میگذشت و مردمی که مروان برای آنان سخن میگفت در آن روز یا به دنیا نیامده و یا کودکانی نوخاسته بودند که در این باره چیزی به خاطر نداشتند(4)... .
راوی:
آیا آنان نمیدانستند که خلافت امتیازی موروثی نیست که از پدر به فرزند ارشد انتقال یابد؟
غبار غفلت بر همه چیز فرو مینشیند و آیینههای طلعت نور کور میشوند و رفته رفته یاد خورشید نیز از خاطرهها میرود، و نه عجب اگر در دیار کوران بوزینگان را انسان بینگارند!
اکثریت کامل مردم سنهی شصت و یکم هجری قمری کسانی بودند که در دورهی عثمان به دنیا آمده، در پایان عهد علی (ع) رشد یافته بودند. اکنون، در دورهی معاویه، اینان حتی از تاریخچهی زمامداری معاویه در دمشق خاطرهای روشن نداشتند. معاویة بن ابیسفیان ولایت شام را از خلیفهی اول گرفته بود و اکنون نزدیک به چهل سال از آن روزها میگذشت.
در کتاب «پس از پنجاه سال» در این باره آمده است:
پنجاهسالههای این نسل پیغمبر را ندیده بودند و شصتسالهها هنگام مرگ وی ده ساله بودند. از آنان که پیامبر را دیده و صحبت او را دریافته بودند، چند تنی باقی بود که در کوفه، مدینه، مکه و یا دمشق بهسر میبردند... اکثریت مردم، بهخصوص طبقهی جوان که چرخ فعالیت اجتماع را به حرکت در میآورد یعنی آنان که سال عمرشان بین بیست و پنج تا سی و پنج بود، آنچه از نظام اسلامی پیش چشم داشتند، حکومتی بود که «مغیرة بن شعبه»، «سعید بن عاص»، «ولید»، «عمرو بن سعید» و دیگر اشرافزادههای قریش اداره میکردند، مردمانی فاسق، ستمکار، مالاندوز، تجملدوست و از همه بدتر نژادپرست. این نسل تا خود و محیط خود را شناخته بود، حاکمان بیرحمی بر خود میدید که هر مخالفی را میکشتند و یا به زندان میافکندند... آشنایی مردم این سرزمین با طرز تفکر همسایگان و راه یافتن بحثهای فلسفی در حلقههای مسجدها راه را برای گریز از مسئولیتهای دینی فراختر میکرد... [و بالاخره،] هر اندازه مسلمانان از عصر پیامبر دور میشدند، خویها و خصلتهای مسلمانی را بیشتر فراموش میکردند و سیرتهای عصر جاهلی بهتدریج بین آنان زنده میشد: برتریفروشی نژادی، گذشتهی خود را فرا یاد رقیبان خود آوردن، روی در روی ایستادن تیرهها و قبیلهها به خاطر تعصبهای نژادی و کینهکشی از یکدیگر...(5)
یک سال پیش از آنکه معاویه بمیرد، حضرت حسین بن علی (ع) در ایام حج بنیهاشم را از مردان و زنان و موالیان آنها، پسرخواندگان و همپیمانانشان و نیز آشنایان، انصار و اهل بیت خویش را گرد آوردند و آنگاه رسولانی اعزام داشتند که: «یک نفر از اصحاب رسول خدا را که معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرو مگذارید، مگر آنکه همهی آنها را در سرزمین مِنی نزد من گرد آورید.»
در سرزمین مِنی، در خیمهی بزرگ و افراشتهی آن حضرت، دویست نفر از اصحاب رسول خدا که هنوز حیات داشتند و پانصد نفر از تابعین گرد آمدند. پس حسین بن علی در میان آنان به پا خاست و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: «این طاغی با ما و شیعیان ما آن کرد که شما دیدهاید و دانستهاید و شاهدید... اینک من با شما سخنی دارم که اگر بر صدق آن باور دارید مرا تصدیق کنید واگرنه، تکذیب؛ و از شما به حقی که خدا را و رسول خدا را بر شماست و به قرابتی که با رسول شما دارم، میخواهم که این مقام و مجلس را و آنچه از من شنیدهاید، به شهرهای خویش باز برید و در میان قبایل و عشایر و امانتداران و موثقین خویش بازگو کنید و آنان را به حقی که برای ما اهل بیت میشناسید دعوت کنید که من میترسم این امر فراموش شود و حق از میان برود و باطل غلبه یابد... والله متم نوره و لو کره الکافرون ـ اگرچه خداوند تحقق نور خویش را هر چند کافران نخواهند، به اتمام میرساند.(6)»
آنگاه همهی آیاتی را که در شأن اهل بیت نازل شده است فرا خواند و تفسیر کرد و از گفتار رسول خدا نیز آنچه را که در شأن ایشان بود سخنی فرو مگذاشت مگر آنکه روایت کرد و بر اینهمه، سخنی نبود مگر آنکه صحابهی رسول خدا میگفتند: «اللهم نعم، آری خدایا ما اینهمه را شنیدهایم و بر آن شهادت میدهیم.» و تابعین نیز میگفتند: «آفریدگارا، ما نیز این سخنان را از صحابهای که مورد وثوق و مؤتمن ما بودهاند شنیدهایم.»
«سلیم بن قیس هلالی کوفی» میگوید: «و از جملهی آن مناشدات این بود که پرسید: خدا را، مگر نه اینکه علی بن ابیطالب برادر رسول خدا بود و آنگاه که او بین اصحابش عقد اخوت میبست، او را برادر خویش قرار داد و گفت: انت اخی و انا اخوک فی الدنیا و الاخرت ـ تو برادر من هستی و من نیز برادر تو در دنیا و آخرت. آنان حسین بن علی (ع) را تصدیق کردند و گفتند: اللهم نعم»...
«خدا را، مگر نه اینکه رسول خدا (ص) او را در روز غدیر خم نصب فرمود و بر ولایت او ندا در داد و گفت که این سخن مرا شاهدین برای غایبین بازگو کنند؟ گفتند: اللهم نعم؛ آفریدگارا، آری.»
«و باز حسین بن علی (ع) پرسید: خدا را، مگر نه اینکه رسول خدا میگفت هر که میپندارد که مرا دوست میدارد و علی را مبغوض، بداند که دروغ میگوید؟ و از میان جمع کسی پرسید: یا رسولالله و کیف ذلک ـ چگونه این تلازم وجود دارد؟ ـ و رسول خدا جواب گفت: زیرا که علی از من است و من از او هستم؛ هر آن که حب او را در دل دارد، به حقیقت من را دوست میدارد و آن که مرا دوست میدارد، بهحقیقت حُب خدا در دل اوست و آن که با علی بغض میورزد، بهحقیقت مرا مبغوض داشته است و آن که با من بغض ورزد، بهحقیقت بغض خدا راست که در دل دارد. و آنها گفتند: آری آفریدگارا، شنیدهایم و بر آن شهادت میدهیم. و بر همین پیمان، پیمانی که با حسین بن علی بسته بودند، پراکنده شدند تا اینهمه را در میان قبایل و عشایر و امانتداران و موثقین خویش بازگو کنند.»(7)
یک سال بعد معاویه مرد و یزید بر سلطنت خویش از مردم بیعت گرفت.
راوی:
کجا رفتند آن تابعین و صحابهای که با حسین بن علی (ع) در منی بر ادای امانت، پیمان تبلیغ بستند؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آنگونه که با حسین (ع) عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا کردهاند؟ اگر اینچنین بوده، پس آن احرار حقپرست کجا رفتهاند؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن، زندهای نمانده است که امام را پاسخ دهد؟ آیا جز آن هفتاد و چند تن در آن دیار، مردی که مردانه بر حق پای فشارد باقی نمانده است؟
معاویه در شب نیمهی رجب سال شصتم هجری مرد و خلافت مسلمین همچون میراثی قبیلهای به فرزند ارشدش یزید بن معاویه انتقال یافت. او «ولید بن عتبة بن ابیسفیان» را که از جانب معاویه حاکم مدینه بود مأمور داشت تا برای او از حسین بن علی (ع)، «عبدالله بن عمر» و »عبدالله بن زبیر» بیعت بگیرد. «ابن شهر آشوب» نام «عبدالرحمن بن ابیبکر» را نیز بر این نامها افزوده است، حال آنکه در منابع دیگر، نامی از او به میان نیامده.
عمر بن خطاب و زبیر دو تن از مشهورترین صحابهی رسول خدا بودند، اما سرپیچی فرزندان آنان از بیعت با یزید نه از آن جهت بود که آن دو داعیهدار حق و عدالت باشند؛ اگر اینچنین بود، میبایست که در وقایع بعد، آن دو را در کنار حسین بن علی (ع) بیابیم. اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر هیچیک نگران عدالت و انحراف خلافت از مسیر حقهی خویش نبودند؛ آن دو داعیهدار نفس خویش بودند، و امام نیز با آگاهی از این حقیقت، حتی برای لحظهای با آنان در یک جبههی واحد قرار نگرفت، حال آنکه عقل ظاهری اینچنین حکم میکند که امام حسین(ع) برای مبارزه با یزید، مخالفین سیاسی او را در خیمهی حمایت خویش گرد آورد... و آنان که عقل شیطانی معاویه و شیوههای سیاسی او را میستودند، پر روشن است که حسین بن علی را نیز همانند پدرش به باد سرزنش خواهند گرفت. اما چه باک، سرزنش و یا ستایش اصحاب زمانه ما را به چه کار میآید؟ اگر راه روشن سیدالشهدا به اینچنین شائبههایی از شرک آلوده میشد، چگونه میتوانست باز هم طلایهدار همهی مبارزات حقطلبی در طول تاریخ باقی بماند؟
ولید بن عتبه که از جانب فرزند خلیفهی دوم اضطرابی نداشت، کار را بر او چندان سخت نگرفت. تقاعد عبدالله بن عمر نمیتوانست خطرناک باشد، چرا که او با علی بن ابیطالب نیز بیعت نکرده بود... اما عبدالله پسر زبیر، او از آن جُربزهی شیطانی که برای فتنهانگیزی لازم است بهرهمند بود، اگرچه او هم داعیهدار حق و عدالت نبود و برای کسب قدرت مبارزه میکرد.
مورخین دربارهی ولید بن عتبه گفتهاند که او دوستدار عافیت و سلامت بود و از جنگ پرهیز داشت و بر مقام و منزلت امام حسین (ع) بیش از آن واقف بود که بتواند با ایشان آنچنان رفتار کند که یزید بن معاویه میخواست. یزید نیز ولایت مدینه را به جای او به «عمرو بن سعید بن عاص» سپرد. عبدالله بن زبیر شب شنبه، بیست و هفتم رجب، از مدینه گریخت و هرچند ولید مردی از بنیامیه را همراه با هشتاد سوار در تعقیب او گسیل داشت، اما عبدالله توانست که از راههای غیر متعارف خود را به مکه برساند و از بیعت با یزید سر باز زند.
عبدالله بن زبیر که بود؟
عبدالله فرزند زبیر و «اسماء» (دختر ابوبکر، خواهرزادهی عایشه) است و عایشه در میان اقوام و عشیرهی خویش عبدالله را بیش از همه دوست میداشت. هم او بود که در جنگ جمل عایشه را از مراجعت باز داشت و باز هم او بود که زبیر (پدر خویش) را به وادی تاریک و ناامن دشمنی با علی بن ابیطالب کشاند... حسین بن علی (ع)، آنچنان که میدانیم، برای حفظ حرمت حرم امن خدا از مکه خارج شد، اما عبدالله بن زبیر، بالعکس، از خانهی کعبه مأمنی برای جان خویش ساخته بود. یزید بن معاویه هرچند برای کشتن عبدالله بن زبیر خانهی کعبه را ویران کرد و به آتش کشاند، اما نتوانست عبدالله را از بین ببرد و یا او را به بیعت با خویش وادار کند. عبدالله تا سال هفتاد و دوم هجری، یعنی یازده سال بعد نیز در مکه ماند. در آن سال «حجاج بن یوسف ثقفی» که از جانب خلیفهی وقت (عبدالملک مروان) مأمور بود، پس از پنج ماه محاصره، بار دیگر کعبه را مورد تهاجم قرار داد و دیوارها و سقف آن را ویران کرد و به آتش کشاند و در نیمهی جمادی الاخر، ابن زبیر را در داخل مسجدالحرام کشت.
روز شنبه بیست و هفتم رجب، فردای آن شبی که ولید امام حسین (ع) را به بیعت با یزید فرا خوانده بود، ایشان در کوچههای مدینه با مروان بن حکم روبهرو شدند. مروان کیست؟ و چرا باید به این پرسش پاسخ دهیم که مروان کیست؟ ارزش تاریخی این دیدار در گرو شناخت مروان بن حکم و هویت سیاسی اوست، وگرنه، چرا باید از این واقعه سخنی به میان آید؟
مروان بن حکم به «وزغ بن وزغ» مشهور است و این شهرت به حدیثی باز میگردد که در جلد چهارم «مستدرک» از رسول خدا نقل شده است. چشم باطننگرِ رسول خدا در همان دوران کودکی مروان، صورت حشریهی او را دیده بود که فرمود: «او قورباغه فرزند قورباغه است و ملعون پسر ملعون.» حکم بن عاص، پدر مروان، کسی است که رسول خدا دربارهی او فرموده است: لعنک الله و لعن ما فی صلبک. بهراستی آن مهربان، مظهر کامل رحمت عام و خاص خداوند، چه دیده بود از حکم بن عاص و مروان که دربارهی آنان سخنی اینچنین میفرمود؟... چه کرده بود این وزغ منفور زشت که نبی رحمت، او را و فرزندش را از مدینه به طائف تبعید نموده بود؟
مروان تا دوران حکومت خلیفهی سوم در تبعید بود، اما «عثمان بن عفان» او را باز گرداند و به مشاورت خاص خویش بر گزید... او در جنگ جمل از آتشگردانان جنگ و جزو اسیران جنگی بود که مورد عفو امیر مؤمنان قرار گرفت، اما پس از جنگ بصره، در شام به معاویه پیوست و بعد از آنکه معاویه بر مسلمین سلطنت یافت، از جانب معاویه به حکومت مدینه و مکه و طائف دست یافت و در اواخر عمر نیز آنچه علی (ع) دربارهاش پیشبینی کرده بود به وقوع پیوست و برای دورانی بسیار کوتاه به خلافت رسید؛ آنهمه کوتاه که سگی بینی خود را بلیسد.(8)
حال، این مروان بن حکم است که در برابر امام حسین (ع) در کوچههای مدینه ایستاده و او را به سازش با یزید پند میدهد، و چگونه میتوان پند اینچنین کسی را پذیرفت؟ امام حسین (ع) در جواب او فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام... وای بر اسلام آنگاه که امت به حکمروایی چون یزید مبتلا شود! و بهراستی از جدم رسولالله شنیدم که میفرمود خلافت بر آل ابیسفیان حرام است... پس آنگاه که معاویه را دیدید که بر منبر من تکیه زده است، شکمش را بدرید. اما وا اسفا که چون اهل مدینه معاویه را بر منبر جدم دیدند و او را از خلافت باز نداشتند، خداوند آنان را به یزید فاسق مبتلا کرد.»(9)
امام شب بیست و هشتم رجب چون عزم کرد که از مدینه به جانب مکه خارج شود، همهی اهل بیت خویش را جز «محمد بن حنفیه» ـ برادرش ـ و «عبدالله بن جعفر بن ابیطالب» ـ شوی زینب کبری (علیهاالسلام) ـ با خود برداشت و پس از زیارت قبور، در تاریکی شب روی به راه نهاد در حالی که این مبارکه را بر لب داشت: فخرج منها خائفاً یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین(10)... و این آیه در شأن موسی است علیهالسلام، آنگاه که از مصر به جانب مدین هجرت میکرد.(11)
راوی:
و اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد و قافلهی عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافلهی عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همهی تاریخ. هجرت مقدمهی جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه که حق در زمین مغفول است و جُهال و فُساق و قدارهبندها بر آن حکومت میرانند.
امام در جواب محمد حنفیه (رحمه الله) که از سر خیرخواهی راه یمن را به او مینمود، فرمود: «اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم کرد.»(12)
قافلهی عشق روز جمعه سوم شعبان، بعد از پنج روز به مکه وارد شد.
راوی: گوش کن که قافلهسالار چه میخواند: و لما توجه تلقأ مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل(13)... آیا تو میدانی که از چه امام آیاتی که در شأن هجرت نخستین موسی است فرا میخواند؟ عقل محجوب من که راه به جایی ندارد... ای رازداران خزاین غیب، سکوت حجاب را بشکنید و مهر از لب فروبستهی اسرار بر گیرید و با ما سخن بگویید. آه از این دلسنگی که ما را صم بکم میخواهد... آه از این دلسنگی!
سرّ آنکه جهاد فی سبیلالله با هجرت آغاز میشود در کجاست؟ طبیعت بشری در جستوجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار میطلبد. یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است که اسلام آوردهاند اما در جستوجوی حقیقت ایمان نیستند. کنج فراغتی و رزقی مکفی... دلخوش به نمازی غرابوار و دعایی که بر زبان میگذرد اما ریشهاش در دل نیست، در باد است. در جستوجوی مأمنی که او را از مکر خدا پناه دهد؛ در جستوجوی غفلتکدهای که او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد، غافل که خانهی غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر، طوفانی است که صخرههای بلند را نیز خُرد میکند و در مسیر درهها آنهمه میغلتاند تا پیوستهی به خاک شود.
اگر کشاکش ابتلائات است که مرد میسازد، پس یاران، دل از سامان بر کَنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدالله بن عمر ما را از عاقبت کار بترساند. اگر رسم مردانگی سر باختن است، ما نیز چون سیدالشهدا او را پاسخ خواهیم گفت که: «ای پدر عبدالرحمن، آیا ندانستهای که از نشانههای حقارت دنیا در نزد حق این است که سر مبارک یحیی بن زکریا را برای زنی روسپی از قوم بنیاسرائیل پیشکش برند؟ آیا نمیدانی که بر بنیاسرائیل زمانی گذشت که مابین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را میکشتند و آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش مینشستند، آنسان که گویی هیچ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.»(14) اما وای از آن مؤاخذهای که خداوند خود اینچنیناش توصیف کرده است: اخذ عزیز مقتدر.(15)
آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است که سر بریدهی مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1-
2-
3-
4-
5-
6-
7-
8-
9-
10-
11-
12-
13-
14-
15-