(این داستان واقعی است)
ته کیفش را نگاه کرد، یک پانصدی و یک دویستی ته کیفش باقی بود، به صندوق نگاه کرد و بی خیال با تاکسی رفتن شد، یه لحظه شک کرد و دستش رفت سمت دویستی، اما بالاخره 500 تومانی را انداخت توی صندوق صدقات و جمله رویش را خواند :"صدقه هفتاد بلا را دفع می کند" لبخند زد و سوار اتوبوس شد.
سریع خودش را به نماز خانه دانشکده رساند و قامت بست، بین دو تا نماز سرش روی مهر بود و ذکر می گفت که دستی به شانه اش خورد، سرش را بالا آورد و دید که یکی لبخند زنان یک پاکت را به سمتش گرفته است، زن تعجب و سوال را از نگاهش فهمید و گفت : عیدی دانشگاهه، ما رو هم دعا کن.
وقتی پاکت را باز کرد یک اسکناس 5 هزار تومانی توی ش بود. یاد حدیث اما صادق افتاد: بر در بهشت نوشته است پاداش صدقه ده برابر است... .