(( تا آنکه نوروز 1307 در رسید. این هنگام ، شخصی از طرف محفل روحانی (مجمع بهائیان) ورقه ای ترتیب داده ، در چاپخانه ای که برای طبع این قبیل اوراق و سایر مسائل سری بهائی ، نهانی در محلی مرتب نموده اند به عنوان ((متحد المال)) ، چاپ ، و به فوریت در میان بهائیان پخش کرد)) (( و در آن مرا بی دین خواند و با بی شرمی و بی آزرمی دروغها به من بست و گفت : گذشته از اینکه از آلودگی به هر رسوایی و بدنامی پروا ندارد با دشمنان کیش بهائی مانند آواره و نیکو رفت و آمد دارد . از اینرو او را به خود راه ندهید و برانید و هر جا دیدید رو برگردانید.
هنوز این برگ به دست همه نرسیده بود که پدر بیمار مرا شبی به زور به محفل روحانی خواستند و بردند و گفتند باید او را از خانه خود بیرون کنی.))
(( در این هیاهو و گفتگو بودیم که نوروز در رسید.)) (( پس از چند روز دوتن به خانه ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او گفتند باید فرزندت صبحی را که در خانه پنهان است بیرون کنی و گرنه گرفتار خشم و خروش شوقی و پیروان او خواهی شد و زندگی بر تو تنگ خواهد گشت.))
بیچاره پدر، نه می توانست که دل از من بکند و مرا از خود براند و نه یارای آن را داشت که گوش به سخن آنها ندهد. نمی دانست چه کند.
روزی سر سفره نشسته بودیم. گفت: فضل الله ( مرا همیشه به این نام می خواند ) یا باید هر چه من می گویم بی چون و چرا گوش کنی یا از نزد من بروی.
من بی درنگ برخاستم و بیرون آمدم.
نمی دانید به او چه گذشت ! از سویی اندوهگین شد و با چشم اشکبار به من نگاه کرد و از سوی دیگر گفت: [( در اصل ، جا افتادگی دارد)] از دست اینها آسوده شوم.... ولی ...
از خانه بیرون آمدم.
کجا بروم؟، به که پناه برم؟، نمی دانم!
که مرا راه خواهد داد و به دیده دوستی خواهد نگریست ؟ هیچکس. مسلمانان مرا بهائی بد کیش و بی دین می خوانند و بهائیان مرا پیمان شکن و شایسته کشتن می دانند. جز این دو دسته کسی مرا نمی شناسد))
در خیابانها به راه افتادم تا هوا تاریک شد .راه بردار به جایی نبودم. آنروزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندین شب ، چون آسایشگاهی نداشتم، تا بامداد در کویها و برزنها می گشتم....
خوب به یادم هست که یک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و هم خواب بر من چیره شده بود و در رنج بودم [که] در کوچه سبزی کار تخت زمرد دیدم در خانه ای باز شد و زنی سفره[ای] را در توی جوی میان کوچه تکان داد. شادمان شدم . گفتم: این نشانه آن است که شب به پایان می رسد و نزدیک است که توپ را در کنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم، و دیگر آنکه نزدیک می روم تا خرده نانی به دست بیاورم. نزدیک رفتم. دیدم جز پنج پوست تخم مرغ و نیمی از پیاز گندیده چیزی در جوی نیست.
به کناری آمدم ، که توپ در رفت. گفتم: باز جای سپاسگذاری است که شب به پایان رسید و خواب از سر من می پرد.
دو ماه روزگار من بدین گونه گذشت،...
... اگر بخواهم مو به مو برای شما بگویم این گروهی که برای فریب مردمان و ساده دلان نیرنگها می زنند و سخنهای ساختگی می گویند چگونه با من رفتار کردند ، سرگردان خواهید شد و شاید باور نکنید.
نمی خواهم گزارش خود را چنانکه در (( کتاب صبحی)) در این باره نوشته ام دراز و گسترده بنویسم، ولی نمی توانم هم [طوری از سر آن] بگذرم، که شما ندانید این گروه با من چه کردند:
نه جایی داشتم که در آن آسایش کنم نه نانی که شکم گرسنه را سیر کنم نه جامه ای که از سرما و گرما خود را نگاه ذارم و نه کنجی که اینها را نبینم و زخم زبانشان را نشنوم. با همه اینها، نیرویی در من بود که شکست نخوردم و خود را نفله نکردم....
... سرانجام گفتم: ما به گمان خود، نخواستیم دروغگو و دورو باشیم ؛ به زبان چیزی بگوییم که در دل جز آن باشد. خواستیم جوانان بیچاره که شیفته سخنان پوچ می شوند و به نام دوستی ، صد گونه دشمنی به بار می آورند و نادانی را دانش می دانند ، از راستی گریزانند و به دنبال مردی که او را ندیده و نسنجیده اند افتاده [اند] ، گمراه نشوند و در چاه نیفتند . خدایا [،حال] در این گیر و دار و رنج و سختی ، دوست و نگهدار من کیست؟ چگونه می توانم با این گرفتاریها که دارم، مردم را به روشنی دانش و بینش بخوانم و از تاریکی نادانی و کانایی برهانم؟ از تو پاسخ می خواهم!
چون اندیشه من و گفتگویم با خدا به اینجا رسید ، به سر پیچ کوچه رسیدم . مردی [که] آنجا نشسته و به بانگ بلند قرآن می خواند ، این آیه را به گوشم رساند: الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور. ( خداست دوست کسانی که به او گرویدند .از تاریکی آنها را بیرون می آورد و به روشنی می رساند.)
نمی دانید چه شادی ای از این پاسخ خدا به من دست داد! در میان کوچه برجستم و پای کوبیدم و دست افشاندم و گفتم :سپاس تو را ، که آرام دل و آسایش جان به من دادی! دیگر اندوهی ندارم.چه ، می دانم پشت و پناه من در زندگی تویی....
از اینگونه برخوردها بسیار برای من پیش آمد ؛ که اکنون جای گفتنش نیست. زیرا سخن به درازا کشید . می خواستم در این باره بیشتر سخن پردازی کنم و ستمها و رنجها و آزارها [یی را] که از گروه بهائیان دیدم برایتان بنویسم تا اینها را خوب بشناسید و بدانید اینها که در آشکار دم از مهر و دوستی مردم و یگانگی جهانیان می زنند و به زبان می خواهند دشمنی و بد خواهی و کینه توزی را از میان بردارند ، در نهان از هر دشمنی برای مردمان سرسخت ترند و در دل آرزویی ندارند جز کینه توزی و پدید آوردن خشم و آشوب میان کسان. نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندی را که از او جز بندگی و راستی و درستی چیزی ندیده بود از خود براند و از خانه بیرون کند، بلکه گام فراتر نهادند و در کمین نشستند که اگر بتوانند مرا از میان بردارند. در این کار [نیز]آزمایشها دارند:بسیاری[بودند] که پس از گروش به این دین و فداکاریها در این راه، چون دریافتند که راه نادرست رفته[ اند] و ازنیمه راه برگشتند، به دست ستم اینها نابود شدند.))
((از این گونه کارها بسیار کرده اند...
اگر بخواهم گزارش بسیاری از مردم را که به دست آنها نابود شدند بگویم، به دفتری جداگانه نیاز می افتد .
باری؛ خداوند مرا در برابر نابکاری و بد اندیشی آنها نگاهداری کرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستی و درستی بخوانم و بر و بهره آزمایش خود را بگویم، که فریب نا کسان را نخورند...
هر جا که من دنبال کاری می رفتم تا نانی به دست آرم و بخورم، می رفتند و می گفتند : این آدم شایسته نیست. مردی نادرست و رسواست.
... هر جا از من بدگویی می کردند و چنان دوز و کلک چیده بودند که در گوشه گمنامی بخزم و اگرآسیبی به من رسانند کسی در نیابد.[اما]هر چه در این راه بیشتر کوشیدند به جایی نرسیدند و از بخشش خدای بزرگ ، تیرشان به سنگ خورد، و[سرانجام چنین شد که] مرد گمنامی زبانزد همه گشت.
در سال 1311 [سفری] به آذربایجان رفتم . در آنجا بهائیها آگاه شدند و گاهی دنبالم می افتادند و ناسزا می گفتند ....
در همان سال در کوچه باباطاهر، در همسایگی میرزا خلیل ستوده، اطاقی به کرایه گرفتم . اکنون دیگر دستم به دهنم می رسد و می توانم نانی با پنیر بخورم ؛ولی از گزند بهائیها در زینهار نیستم: هر جا پا می نهادم و آنها در می یافتند می رفتند و بدگویی می کردند و دروغها می گفتند. بناچار ((کتاب صبحی )) را چاپ و پخش کردم، تا مردم مرا بشناسند و نگهبانی ام کنند.