با اینکه خودش گفته بود: مسلمان را چه باک مظلوم واقع شود آنهنگام که در دین خود ثابت بماند1، اما دیگر از حد گذرانده بودند. امیر، سوز دلش اینگونه فریاد میکرد:از کمک و عطایا کم نگذاشتم، اما یارى ام نمى کنید. پراکنده شدید و به اختلاف روى آورده اید. نه به من راضى مى شوید و نه علیه من شورش مى کنید. اکنون از مرگ بهتر آرزو ندارم.2
******
از بزرگى شنیده بودم که در خطبه ها به صورتش سیلى مى زد، اما ندانستم کجا نوشته است. مرور مظلومیتش گفته آن عزیز را باورم داد: والله دوست دارم که خدا میان من و شما جدایى اندازد و به پیامبرش ملحق سازد.3
پیامبر هم تاب نیاورده بود. شبى که ضربت خورد، به خوابش آمد؛ تسلى اش این بود: نفرینشان کن على! 4
******
مردم سست تر از آن بودند که فکرش را بشود کرد. گفته بود:همانا ملت ها صبح مى کنند، در حالى که از ستم رهبرانشان در وحشتند؛ من اما صبح مى کنم در حالى که از ستمگرى پیروان خود وحشت دارم...
شما را به مبارزه دعوت مى کنم، هنوز سخنم به آخر نرسیده، متفرق مى شوید و در لباس پند و اندرز یکدیگر را فریب مى دهید تا اثر سخنانم را از بین ببرید...
صبحگاهان کجىهایتان را راست مى کنم، شامگاهان به حالت اول باز مى گردید. بسان کمان سختى که نه کسى مى تواند راستش کند و نه راستى بردار است. 5
در طلب حقش کوتاهى نکرد. وظیفه اش مى دانست:همانا من تنها حق خود را مطالبه مى کنم. حقى که شما حائلش شدید و دست ردّ بر سینه ام زدید. 6
دوستان دشمن شاد کن بیشتر آزارش مى دادند. مثل خوارج: بهخدا قسم، همیشه از حق خود محروم بودم و پس از پیامبر آنچه شایسته اش بودم، به دیگرى دادند.7 پس از نهروان هم گفته بودشان:شما در گرفتن حق من سستى کردید.8
طلحه و زبیر از یاران پیامبر بودند، در حقشان فرمود:خدایا، ایندو، مثلاً پیوند مرا گسستند، بر من ستم کردند و بیعتم را شکستند. مردم را علیه من شوراندند. پیش از جنگ از آنان خواستم تا بازگردند و تا شروع نبردم منتظرشان بودم، اما به نعمت پشت پا زدند.9
به اشعث بن قیس هم حرف دلش را گفته بود:عجبا! درد بى درمان شده اید؛ امید داشتم که به وسیله شما دردها را درمان کنم. مانند کسى شدم که خارى در پایش باشد و بخواهد با خار دیگرى آن را در آورد،10 در حالی که میداند خار در تن او بیشتر شکند و برجای بماند. خدایا! طبیب این درد مرگبار به جان آمده و آبرسان این شورهزار ناتوان شده است.11
والله دوست دارم که خدا میان من و شما جدایى اندازد و به پیامبرش ملحق سازد.
پیامبر هم تاب نیاورده بود. شبى که ضربت خورد، به خوابش آمد؛ تسلى اش این بود: نفرینشان کن على!
******
کوفیان بیخردان سستایمان بودند، آنقدر اتمام حجت کرد تا آنجا که با نصیحت کارى پیش نمى رفت.
مردنماها! کودک صفتان بى عقل! کاش هیچوقت شما را نمى دیدم و نمى شناختم. اندوهى غمبار سرانجام آن شد. خدا شما را بکشد! 12
اى مردم بى اصل و ریشه! براى یارى خدا منتظر چه هستید؟ آیا دین ندارید که شما را گرد هم آورد یا غیرتى؟ 13
چقدر مداراتان کنم؟ پیراهن پروصله اى هستید که هر چه مى دوزم از سوى دیگر پاره مى شود. به خدا! ذلیل است کسى که شما یارىدهندگان او باشید.14
آنقدر فسادشان ریشه دوانیده بود آنقدر که دیگر هدایتشان هم به صلاح نبود:من مى دانم که چگونه باید شما را اصلاح کنم. اصلاح شما را با فاسدکردن روح خویش جایز نمیدانم.15
******
مى دانست که آن روز قدرش را نمى دانند. بارها گفته بود:فردا قدر امروز را مى دانید و پى به رازم مى برید. آنگاه که جاى مرا خالى دیدید و حسرتم خوردید...16
******
حق داشت بگوید راحت شدم؛ تا سرش را شکافتند، ندا سر داد:رستگار شدم. مناجاتش هم همین بود از اول:الهى هب لى کمال الانقطاع الیک...17
نویسنده: هادی قطبى
شکوری_گروه دین و اندیشه تبیان
1. نهج البلاغه، نامه 28
2. خطبه 180
3. خطبه 116
4. خطبه 70
5. خطبه 97
6. خطبه 172
7. خطبه 6
8. خطبه 97
9. خطبه 137
10. ضربالمثلی است برای کسانیکه بیهوده تلاش میکنند.
11. خطبه 121
12. خطبه 27
13. خطبه 39
14. خطبه 69
15. همان
16. خطبه 149
17. مناجات شعبانیه.